ته خاکریز، مجروح و خونین افتاده و پیکر دوست و همرزمش با چشمانی نیمهباز کنارش آرام گرفته است. با صدای شلیک خمپاره و نوری که آسمان ظلمانی را هرازگاه روشن میکند، برای دقایقی درد را از یاد میبرد. خون زیادی از بدنش رفته است و با تمام وجود، تشنگی و عطش را احساس میکند. تا سپیده صبح ده بار اشهدش را بر زبان میآورد و برای دقایقی از حال میرود. با روشنایی هوا و صدای حرکت تانکهای بالای سرش چشم باز میکند.
قصه هشتساله او از اینجا آغاز میشود؛ قصه پرغصه اسارت نوجوان مشهدی.
محسن غیور ساکن محله صادقیه و متولد۱۳۴۲ هشت سال از بهترین سالهای نوجوانی و جوانی را در اردوگاه الانبار عراق در اسارت بعثیها بود. جمعآوری اطلاعات اسرای اردوگاه الانبار، ثبت خاطرات و دلنوشتههایشان در وبلاگ و راهاندازی سایتی درباره اسرای الانبار و برگزاری همایش، از کارهای منحصربهفرد این آزاده است.
او اخیرا هم یادواره «شهدای غریب آزاده» را برگزار کرده است؛ مراسمی به یاد همه شهدایی که در اسارت، غریبانه شهید شدند. محسن غیور، سند زنده تاریخ اسارت است.
بیستم شهریور سال۱۳۴۲ در یکی از خانههای محله سراب و در خانوادهای اصالتا یزدی به دنیا آمد. حوالی سال۱۳۲۰ پدربزرگش راهی مشهدالرضا شد و میشوند همسایه امام مهربانیها شدند. پدربزرگ خانهای بزرگ تهیه کرد که عمهها و عموها درکنار هم زندگی میکنند.
بزرگتر که شد به وقت جنگ، وقتی دید برادر و عمو و عمهزادهها راه جبهه در پیش گرفتهاند، او هم هوای رفتن کرد. غیور تعریف میکند: داییام در میدان شهدا مغازه خدمات مهندسی داشت که آنجا یک دستگاه کپی هم بود. پانزدهسال نداشتم که با دستکاری کپی شناسنامه و گرفتن کپی از روی آن توانستم برای اعزام ثبتنام کنم. آن زمان برادر بزرگم سرباز بود. پدر به رفتنم رضایت نمیداد، اما سماجت کردم و بالاخره با همان کپی شناسنامه دستکاری شده، راهی شدم.
شور و هیجان گرفتن اسلحه و پوشیدن لباس رزم، او را به جبهه غرب کشاند تا در عملیات بازپسگیری ارتفاعات «بازیدراز» درکنار دیگر دوستان همرزمش باشد. بعداز سهماه راهی جبهههای جنوب شدند. «فتحالمبین» و «بیتالمقدس» دو عملیاتی بود که او در جنوب تجربه کرد و آزادسازی خرمشهر، آخرین حضورش در منطقه بود.
چهارم خرداد سال ۶۱ درست یک روز بعد از آزادی خرمشهر در منطقه عملیاتی کوشک دشمن پاتک میزند و رزمندهها را غافلگیر میکند. دستور عقبنشینی صادر میشود، اما انفجار انبار مهماتی در همان نزدیکی و آتش دشمن، راه برگشت را برای عدهای ازجمله محسن میبندد؛ «من و رفیقم علیاصغر غلامپور با هم بودیم.
او هم تدارکاتچی بود و هم آرپیجیزن. دشمن که پاتک زد، ما خودمان را پشت خاکریزی انداختیم. آتش که زیاد شد، علیاصغر آرپیجی را برداشت و با سرعت بالای خاکریز رفت. با پرتاب خمپاره، صدای انفجار شدید شنیده شد و نوری آسمان را روشن کرد. بعد شلیک صدای افتادنش را شنیدم. زده بودندش. بلند شدم تا بیاورمش پایین که تیری به کتفم خورد و افتادم.»
او تا سپیده صبح درد کشید و بارها با لبهای بهعطشنشسته اشهدش را به زبان آورد. غیور با خنده تعریف میکند: دهنکزدن به وقت جاندادن همرزمان را دیده بودم. چندباری که درد امانم را برید، شروع کردم به دهنکزدن و منتظر جاندادن شدم. منتظر بودم روح از بدن خارج شود و چشمانم به روی فرشتههایی که برایمان از آنها گفته بودند، باز شود، که ناگهان نرمه خاک دهانم را پر کرد. تا چشم باز کردم، چهار عراقی سبیلکلفت را اسلحهبهدست بالای سرم دیدم.
وقتی محسن را اسیر کردند، عطش بسیار داشت، اما آب برایش بد بود. سرباز عراقی با زبان بیزبانی به او میفهماند آب برایش بد است و فقط لبانش را با پارچه نمداری خیس میکند. سربازان بعثی، تن خونین و زخمیاش را سنگربهسنگر گرداندند و از اسارتش هلهله کردند.
مجروحیت یک شانس برای محسن بود تا بهدلیل بردنش به بیمارستان و مجروحیت شدید، از شکنجههای اولیه و بردن به استخبارات معاف شود. اما اولین کتک را در همان بیمارستان از یک سرباز بعثی میخورد؛ «یک روز سربازی که در بیمارستان بود، آمد ساعت پشت دستم را باز کند. نگذاشتم. چنان کشیده محکمی به صورتم زد و با خشم ساعت را از دستم کند که تا دقایقی جلو چشمانم سیاه بود. این اولین کتک از یک بعثی عراقی بود.»
حاجمحسن استکان چای خوشرنگی را بههمراه برگه آچاری که روی آن با مداد، نقشه ساختمانی طراحی شده است، مقابلم میگذارد. نقشه ساختمان اردوگاه الانبار عراق است. او از روی نقشه جاهایی را که برده بودندش، نشان میدهد.
از آسایشگاه شماره۱۷ که محل استقرارش بود تا حمامی که شکنجهگاه این اردوگاه محسوب میشد و اتاقکی مخصوص برای چهار زن ایرانی که در این اردوگاه در اسارت بودند. علاقه او به ثبت خاطرات آن روزها سبب شد نهتنها نقشه سهبعدی اردوگاه را تهیه کند، که عکس تکتک ابزار و وسایلی را که آنجا استفاده میشد، با توضیح کامل در پروندههای دستهبندیشده داشته باشد؛ و البته فهرستی بلندبالا از نام همه دوستان زمان اسارت که بهسختی آن را تهیه کرده است.
«در اردوگاه ما چندنفر بودند که همیشه خودشان را سپر بلای بقیه میکردند. هر وقت افسر عراقی میآمد و ایرادی میگرفت، یکی از آن چندنفر کار را گردن میگرفت و بلافاصله برای تنبیه خودش را جلو میانداخت.»
اینها را غیور میگوید تا یادی کرده باشد از سیدکمال موسوی، اکبر عراقی، مرحوم شهاب رضایی و کسانی که در اردوگاه بهجای دیگران داوطلبانه شکنجه میشدند. تمرد از خواسته عراقیها نتیجهاش شکنجه دستهجمعی بود.
برپایی نماز جماعت، خواندن دعا، اجرای تئاتر و کلا دورهمی و گپوگفت جزو ممنوعهها بود؛ تعریف میکند: یک ماه رمضان بچهها به اخطارها توجهی نکردند هر وقت میتوانستند، دور از چشم عراقیها مراسم دعا و نیاش برپا میکردند و احیا میگرفتند. شب عید فطر آن سال همه را به صف کردند. چند عراقی با کابل و شلنگهایی که با سیمان پر شده بود، بالای سر ما ایستاده بودند.
پنجنفر پنجنفر به مدت یک دقیقه به حالت سجده باید روی زمین قرار میگرفتیم. با گفتن «دگوهم» از زبان فرمانده اردوگاه زدنها شروع میشد. «اضرب» در عربی یعنی «بزن»، اما فرمانده به جای اضرب گفت «دگوهم» یعنی چنان بزن که صدایشان به آسمان برسد. چه وهمناک بود آن شب. اما جالب است بدانید بعد این شکنجه و آشولاششدن وقتی عراقیها رفتند، شروع کردیم به خندیدن و با تعریفکردن جوک و مسخرهکردن عراقیها سعی میکردیم به هم روحیه بدهیم.
اوایل جنگ در اردوگاههای عراق، داشتن خودکار و کاغذ جرم بزرگی بود و شکنجه کمترین جزای کسی بود که این ممنوعهها را با خود داشت. اما اسرا برای یادداشت نیاز به کاغذ و قلم داشتند؛ «اوایل که تولید دفتر و برگه به ذهنمان نرسیده بود، با یک تکه چوب یا گچ روی کف سیمانی آسایشگاه یادگرفتهها را مشق میکردیم.
بالش من پر از برگه دعا و سرودههای بچهها بود. خودم را برای یک شکنجه جانانه آماده کرده بودم
یک روز که از صلیبسرخ برای نوشتن نامه به خانوادهها آمده بودند، بعداز امضای نامه بیهوا خودکار را در جیبم گذاشتم و دست به سینه گوشهای ایستادم. متوجه کمشدن یکی از خودکارها شدهبودند، اما از شانس خوب من زیاد تفتیش نکردند و ما به آسایشگاه برگشتیم. بلافاصله متکایی ابری را برداشتم و با تیزی آیینه، وسطش را برش زدم برای جاساز خودکار. بعد آن روز به فکر تهیه کاغذ افتادیم. از زرورق سیگار شروع کردیم.
جعفر مهماننواز نامی بود که چشمانش نابینا بود. او شعر و نوحه میسرود و من روی برگههای کاغذ سیگار یادداشت میکردم. بعدها جعبههای تاید را بعداز خالیشدن در آب میخواباندیم. خوب که خیس میخورد، آنها را ورقورق میکردیم.
بعداز خشکشدن مثل برگه دفتر از آنها استفاده میکردیم. شاید چند دفتر چهلبرگ به همین شکل درست کردیم. «تنها مفاتیح اردوگاه در بند خواهران حضور چند زن اسیر در اردوگاه الانبار، روایت غریبی است. این را غیور تعریف میکند و روایت زنان آزاده را که خود داستانی شنیدنی است و پرداختن به آن در این مجال نمیگنجد.
«در روز چندبار از مقابل آسایشگاه خواهران میگذشتیم. متوجه شده بودیم که آنها با خود مفاتیح دارند. مفاتیح را امانی میگرفتیم و دعاهای کوچک را مینوشتیم. به این شکل چندنسخه کامل از دعاهای مفاتیح، نوشته و بین بچههای آسایشگاه پخش شد. خاطرم هست یک شب عراقیها ریختند داخل آسایشگاهها به تفتیش.
بالش من پر از برگه دعا و سرودههای بچهها بود. خودم را برای یک شکنجه جانانه آماده کرده بودم. همه پتو و متکاها را وسط آسایشگاه ریختند. یک لحظه دور از چشم عراقیها با پا متکا را انداختم وسط و پتویی روی آن افتاد. کار خدا آن شب متوجه نشدند و من از شکنجه در رفتم.»
حفاظت از جان و تلاش برای زندهماندن تا بازگشت به وطن، درسی بود که اسرای اردوگاه الانبار از یکی از سرپرستهای اردوگاه گرفته بودند. علیاکبر ابوترابیفرد که تا سال۶۰ در این اردوگاه بود، به بچهها توصیه کرده بود تا میتوانند از درگیری با عراقیها بپرهیزند تا جان سالم از این مهلکه به در برند و به سلامت به وطن برگردند.
غیور تعریف میکند: ما سعی میکردیم با برنامههای تفریحی و آموزشی سر خودمان را گرم کنیم. عراقیها هم که میدیدند از درگیری و آشوب خبری نیست، کاری به کار ما نداشتند. حتی به درخواست بچهها توپی دادند و تیم فوتبال هم در اردوگاه شکل گرفته بود. اما درکنار همه اینها برگزاری نمایش و اجرای سرود و دورهمی دعا و نیایش ممنوع بود و باید در خفا اجرا میشد، بهویژه که تئاترهای ما طنز و درباره صدام و بعثیها بود.
زمانیکه رفت، نوجوانی بیش نبود. هشت سال بعد در قامت یک مرد پا به خاک ایران گذاشت. تا لحظه گذر از مرز عراق و پانهادن به خاک وطن او و دیگر اسرا آزادی را باور نداشتند.
تعریف میکند: از زمان آتشبس بهقدری اخبار ضدونقیض شنیده بودیم که دیگر باور خبر راست هم برایمان سخت بود. حتی وقتی از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و راه را بهسمت مرز خودمان پیش گرفتیم تا لحظهای که قدم به خاک خودمان نگذاشتیم، در دل هولوولای برگرداندهشدن و برگشتن ورق را داشتیم. اما همین که به این سمت مرز رسیدیم، دیگر بغضها ترکید و به سجده شکر به زمین افتادیم. دیگر باورمان شده بود که خواب نیستیم.
وقتی از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و راه را بهسمت مرز خودمان پیش گرفتیم تا لحظهای که قدم به خاک وطن بگذاریم، هولوولای برگرداندهشدن را داشتیم
آن روزها در همه شهرهای ایران محشر غوغایی برپا بود. در مسیر برگشت مردم با گل و شیرینی و اسپند به استقبالمان آمده بودند. همه دستها را از پنجره اتوبوسها بیرون برده بودیم تا با آنهایی که به استقابلمان آمده بودند، دست دهیم. چه شور و حالی بود. مادران و همسران شهید و اسرایی که با قاب عکس عزیزشان سر راهمان آمده بودند و گاه اسم پسر و شوهرشان را فریاد میزدند تا ببینند خبری از عزیزشان داریم یا نه.
داماد خانواده غیور، اولین چهره آشنایی بود که بعداز هشتسال اسارت میدید از دو برادرش فقط یکی به استقبال محسن آمده بود. حسین، کوچکترین برادر، در زمان اسارت محسن شهید شده بود. پدر و مادر، اما نیامده بودند تا اجر فرزند اسیرشان کامل شود. سرتاسر خیابان سعدی مملو از ازدحام مردمی بود که به استقبال تنها آزاده محله آمده بودند. از یک جایی به بعد، محسن روی شانهها به سمت خانه برده شد، درحالیکه شعار «به خانه خوش آمدی آزاده دلاور» تمام فضای کوچه را پر کرده بود.
به بازگویی خاطره لحظه دیدار پدر و مادر که میرسیم، چینهای پیشانیاش عمیق میشود و چشمانش به اشک مینشیند. هقهق گریه یادآوری آن دیدار و زجری که پدر و مادرش در آن سالها کشیدند، اجازه ادامه صحبت را به او نمیدهد. بلند میشود و دوباره بهسمت کنترل تلویزیون میرود تا با بازکردن پوشه عکسهای آن روز و پخش قسمتی از کلیپ همایش شهدای غریب اسارت، ذهنش را از خاطره تلخ دیدن شکستگی پدر و مادر بعداز سالهای اسارتش دور کند.
محسن غیور موقع پخش فیلم و عکسها از سایتی میگوید که قرار است تمام اطلاعات، خاطرات و عکس و فیلمهای مرتبط با اردوگاه الانبار عراق روی آن بارگذاری شود. او تمام تلاشش را میکند تا به این طریق، اسناد روزهای اسارت را ثبت و ضبط کند و نگذارد با رفتن آدمهای جنگ و اسارت، خاطرات و حرفهایشان تحریف و به فراموشی سپرده شود.
* این گزارش پنجشنبه ۲۵ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۱ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.